راهنمایی ملا

وزی ملانصرالدین از بازار می گذشت، دید مردم از شر دیوانه ای می گریزند، آن دیوانه هم چوبی بدست گرفته به هر کس می رسید او را میزد و میگفت : چرا همه به یک سمت نمی روید، من آمده ام تا شما را راهنمایی و هدایت کنم هیچکس تاب مقاومت در مقابل آن دیوانه را نداشت. مــــــلا رسید و تا جریان را فهمید جلو رفت و با او سلام و علیکی کرد و گفت : ای ناجی بزرگوار، این مردم قدر من و تو را نمی دانند، زیرا تو میگوئی که باید مردم را از تفرقه و تشتت بدور نگاه داشت که همه به یک راه بروند، این حرفی است حسابی، لیکن بیا فکر کنیم که این کار ضرری هم دارد یا خیر ؟ دیوانه گفت : چه ضرری دارد؟ ملا گفت : این مردم نمی فهمند ولی من و تو که میدانیم، دنیا روی شاخ گاوی ست وآن گاو بر روی پشت ماهی است وآن ماهی در دریاست حال اگر مردم به یک طرف بروند لابد آن قسمت سنگین تر میشود و زمین از روی شاخ گاو به یک طرف می افتد حال آنها به جهنم، من و تو که دو دانشمند بزرگیم هلاک خواهیم شد. دیوانه به محض شنیدن این حرف فریاد زد مردم آزادند به هر طرف می خواهند بروند.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد