مهربانی

بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»

شاعری ثروتمند بخیلی را مدح کرد. بخیل به او چیزی احسان نکرد.
بار دوم باز قصیده ای در مدح او گفت: این دفعه هم از او خیری ندید.
شاعر آمد در خانه بخیل نشست. همین که صاحب خانه او را در آن جا نشسته دید، پرسید: چرا این جا نشسته ای؟
شاعر گفت: هر چه در مدح تو شعر گفتم چیزی به من ندادی. این جا نشسته ام تا بلکه بمیری و در مرثیه تو شعری بگویم تا ورثه تو به من احسانی کنند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد